آیینهای از رنگ چشمانت سخن گفت
وقتی صدایت را کسی در گوش من گفت
با کام تلخم نیمه شب شعری نوشتم
اما تمام شعر را شیرین دهن گفت
خاکم کنید و عشق را از من نگیرید
این جمله را دیوانهای با گورکن گفت
نیم از وجودم زخمی و نیمی به آغوش
با غم چگونه مرد را باید به زن گفت؟!.
هر جا که رسمی از جنون باشد دلم هست
عریانی ما را غریبی بی کفن گفت
تا بود غصه های مرا دید و دم نزد
وقتی که رفت هم دلِ ما را به هم نزد
بعضی چقدر - از همه دنیا بریده اند -
یک بار هم کنارِ نگاری قدم نزد
خاکسترم نمود ولی آتشم نزد.
دوستی را دیدم که از شبکهی اجتماعی گوگل پلاس هم را میشناختیم. گفت پلاس در حال تعطیلی است، البته این را هم گفت که خیلی قبلتر به اینستاگرام و توییتر کوچیده؛ آلترناتیو بلاهت هم قاعدتا چیزی درهمان وزن و ردیف است. کاری ندارم.
چیزهایی برایم زنده شد. به ذهنم آمد پلاس اولین فضایی بود که شعرهای دستنویس و ناپختهام را از توی دفترچههایی که داشتم بیرون کشید و در مواجهه با مخاطب - که نداشتم، حتی یک نفرش را - تشویقم کرد بیشتر بنویسم. همان اوایل بود که برای تجمیع شعرهایی که بعضا آنلاین مینوشتم! این بلاگ را راه انداختم. گرچه به نظرم شعرها در جو شبکهی اجتماعی و شلوغی، بعضا با لایکهای معتنابهی مواجه میشدند، اما چند مخاطبی که شکوه شعر را قدر میدانستند و دلبستهی کلمه بودند، کافی بود تا پشیمانیام از انتشار عود نکند.
راستش انتشار حکم تیزاب را دارد برای چاهِ گرفته. شعر هر قدر هم شخصی باشد باز نیازمند بروز است، حتی شده برای یک نفر. اما در زمانهی عسرت که ابزارهای انتشار بسیارند و کثرت رابطهها بیشمار، شاعران اگر بنا به دریافت چیزی دارند مجبورند به خلوت خمول و عزلت، وگرنه به بهانهی پیشرفت و چاپ کتاب و جشنواره و . از شعر فاصله میگیرند.
از پلاس به دو جهت ممنونم، اول اینکه به من آموخت که نسبت شعر با مخاطب چگونه است و سپس اینکه ماهیت زمانهای که مردمانش را بند رسانه کرده بیش از قبل به من شناساند.
روزهایی که در حال تخلیه بودم این دو بیت را نوشتم:
در همیم و برون از این وادی
همه در جستجوی یکدیگر
روحمان را فروختیم به هیچ
ردّ پاییم روی یکدیگر
سکوت میکنم و چشمم از تو سرشار است
سکوت سادهترین شرح حال دیدار است
تو هم کنایهای از زلف خویش میگویی
چنان به گوش شدم گویی اولین بار است
شنیدهها همه حاکی است از قساوت عشق
نمونهاش سر حلاجها که بر دار است
شبیه تو که نشانش کسی ندارد نیست
شبیه من که در این راه مانده بسیار است
همیشه هست و همین گونه نیز خواهد ماند
به جستجوی چهام؟ کار عشق تکرار است
دلی که کار خودش را به عقل بسپارد
نه عاشق است نه عاقل، تکیدهبیمار است
مرا به معرکهی دیگری حواله کنید
میان صورت و معنی چه جای پیکار است؟
چه اشکها که چکیدند و هر چه بودم شست
غمی که پاک نشد خون روی دیوار است
بر آتش تو نشستیم و لفظ و معنی سوخت
غزل چگونه در این شب هنوز بیدار است.؟
خستگی های مرا با خستگی در کردهاند
چشمهایی که وجودم را مقدّر کردهاند
بوی هجران تو را هر کس شنید از صحبتم
بیمحابا گفت: کامش را معطر کردهاند
ما که بی یاریم اما دل اگر یاری کند
میتوان فهمید روزی را که «آخر» کردهاند
سقف پراوزِ کسی از چشم یارش بیش نیست
بال ها را تا بگویی چشم پرپر کردهاند
با خودم میگویم ای جان رنجهایت جمله اوست
زخمهای پیکرم را زود باور کردهاند
اگر که حال مرا خوبتر نظاره کنی
رواست زودتر از مرگ فکر چاره کنی
نشستهای به تماشا و آتشم زدهای
که عشق از دل خاکسترم عصاره کنی
درست نیست که بعد از هزارشب دوری
برای خاطر یک بوسه استخاره کنی
چه باک در شب قدری به قدر یک جلوه
مرا به موعد دیدارمان اشاره کنی
زمانهای است که هر کس به خویش میخواند
بخوان که مدعیان جمله هیچکاره کنی
در جادههای آمدن گرد و غبارم من
منزل به منزل در هوایت بیقرارم من
دل از من دیوانه خونش ریختن با تو
چیزی برای عاشقی دیگر ندارم من
گاهی خیالی ناب گاهی خواب بیتعبیر
با هر کدامش وقت بیداری خمارم من
امثال من مجنون بیپروا. چه لیلایی
صحرا به صحرا گشتهام یک در هزارم من
هرچند در من هستی اما خوب میدانم
تا تو هزاران سال نوری راه دارم من
.
هر کس که عاشق شد شبی قربانیاش کردند
با تیغ هم نه. با لبی قربانیاش کردند
از ما چه انتظار به جز کم گذاشتن
آهی فقط به سینهی خود دم گذاشتن
من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت
مباد این راز را با کس بگویی. جان چشمانتلیلی و مجنون. همین افسانه میآید به ما
شمع میآید به ما، پروانه میآید به ما
آنقدر حالی به حالی زخم از خود خوردهایم
بیشتر یک آدم دیوانه میآید به ما
هیچ جایی نیست خالی از خیالآباد او
لاجرم این گوشهی ویرانه میآید به ما
خردهگیریهایت ای دل بر من بیدل خطاست
اتفاقا مستی و پیمانه میآید به ما
داد و فریاد سکوتم را به دقت گوش کن
این هیاهوهای گستاخانه میآید به ما
آه از روزی که تنها چارهات در بوسهایست
هر قدر مجنون ولی لیلا نمیآید به ما
درباره این سایت