من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت

مباد این راز را با کس بگویی. جان چشمانت

تو می دانستی از اول که من روحی پر آشوبم
پریشان تر شدم با نفخه‌ی طوفان چشمانت

چه چشمانی. که مثلش را ندیدم جز به میخانه
خیالی نیست دیگر. مست من. پیمانه چشمانت

لبت پرسید از چشمم چه دیدی زُل زدی.؟ گفتم
هزار و یک شبی را دیده‌ام در آن چشمانت

دلم سنگین تر از ابری که بالای سرم بارید
می بارید همچون ابر در باران چشمانت

شکوهی داشت هر لحظه که گویا سال نو می‌شد
غزل عیدش مبارک باد در دیوان چشمانت



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تدریس خصوصی ریاضی پنجم دبستان در تهران خبرستان مداد طرح رمان گرگ و میش خرید اپل ایدی - خرید گیفت کارت پروژه های دانشجویی استان اردبیل زیورآلات و بدلیجات ghalifarsi